برخی خاطرات به گودالهای عمیقی میمانند که پیش از رسیدن، باید از روی آنها پرید. رنجآورند، و شاید بتوانی برای چند لحظه به آنها خیره شوی، اما تاب ماندن در برابرشان را نداری. چیزی برای دیدن هست، اما توانی برای دیدنش نیست. خاطراتی که شاید حتی در لحظۀ وقوعشان مصیببار به نظر نمیآمدهاند، اما چنان ردی بر تو گذاشتهاند که یادآوریشان لرزه بر تنت میاندازد.
آیا میتوانی این اتفاقات را به آنچه میخواستی تبدیل کنی؟ نیچه باور دارد که برای آریگویی به زندگی باید از همین سد سخت عبور کرد. باید آنچه رخ داده را درونی ساخت و به چیزی تبدیل کرد که گویی خود خواستهایم. تنها آنگاه است که میتوان بیپشیمانی، باقی زندگی را به میل خود پیش برد.
اما این حرفها فقط روی کاغذ شدنی به نظر میرسد. در واقعیت، مسئله شکل دیگری است. وقتی حتی سایهای از یک خاطره قدیمیتنت را میلرزاند، چطور میتوانی بگویی: «این همان چیزی بود که خودم میخواستم؟» چنین پذیرشی، نیرویی درونی و فوقالعاده میطلبد که گویی فقط میتواند ذاتی باشد. نیچه میگوید برای این عبور باید دلیر بود، اما آیا این دلیری را میتوان در خود پروراند، یا تنها برخی از ما با آن زاده شدهایم؟