loading...

سیناپس

گذری بر سینما و ادبیات

بازدید : 1
چهارشنبه 9 ارديبهشت 1404 زمان : 16:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سیناپس

سیناپس

جایی خوانده بودم آدم‌ها به‌اندازۀ رازهای‌شان بیمارند. به گمانم چند سالی به آن باور داشتم، اما امروز فکر می‌کنم مسئله ظرفیت است، نه بیماری. آدم‌ها می‌توانند رازهای خودشان را داشته باشند، مشروط بر آن‌که اتاق‌های خلوتی در ذهن‌شان بسازند؛ اتاق‌هایی با پنجره‌های بسته، اما هوایی کافی برای نفس کشیدن. جایی که رازها نه زخم بزنند، نه فراموش شوند؛ هرازگاهی به آن‌ها سر می‌زنند، دقایقی در حضورشان می‌نشینند و بعد می‌روند دنبال زندگی‌شان.

بازدید : 1
شنبه 22 فروردين 1404 زمان : 5:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سیناپس

سیناپس

می‌خواهم بگویم، من با نوشتن فیلم‌نامه مشکلی ندارم؛ اما بهتر است این را هم بدانی: می‌خواهم داستان بر پایۀ فضای ذهنی تو شکل بگیرد، نه من. چون این تویی که هر روز با زندگی واقعی روبه‌رویی، نه من. حتی اگر نویسنده باشی و جهان ذهنی خودت را داشته باشی، باز هم در تماس مستقیم با آدم‌هایی. تو در واقعیت زندگی می‌کنی، من در انتزاع؛ اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم، در هپروت. پس آنچه تو می‌گویی، بیشتر از گفته‌های من به واقعیت نزدیک است .

بازدید : 1
سه شنبه 18 فروردين 1404 زمان : 14:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سیناپس

سیناپس

عادت کرده‌ام به یک‌جور مراسم و آیین صبحگاهی برای آغاز روز.

صبح‌ها وقتی بیدار می‌شوم، گنگ و گیج و مبهوتم؛ حتی تصور گذراندن یک روز دیگر برایم عجیب است. نه این‌که از زندگی نفرتی داشته باشم، اما همه‌چیز سخت و دشوار به نظر می‌رسد. بااین‌همه، باید از جا برخاست و ادامه داد.

برای همین، وقتی چشم‌هایم باز می‌شود، سعی می‌کنم در آن لحظه‌ها به موضوع خاصی فکر نکنم. راستش را بخواهید، اصلاً نمی‌توانم این کار را بکنم، چون در آن دقایق، تمام موضوعات احمقانه به نظر می‌رسند. اما پس از گشتی در دنیای خبرها، به آشپزخانه می‌روم. هنوز هیچ کاری نکرده‌ام که اول، یک نخ سیگار روشن می‌کنم، روی صندلی می‌نشینم و نگاهم را در اطراف می‌گردانم. انگار سعی می‌کنم بفهمم اصلاً ماجرا چیست. اغلب سؤالاتی که در آن لحظه به ذهنم می‌رسد، بنیادی‌اند: اینجا کجاست؟ من کیستم؟ چه باید کرد؟ انسان چه‌جور موجودی است؟

بعد، سیگار دوم را روشن می‌کنم؛ حالا دیگر کمی‌بیشتر خودم را پیدا کرده‌ام. قهوه‌جوش را می‌آورم و یک فنجان قهوه درست می‌کنم؛ در واقع، تنها فنجان قهوه‌ام در طول روز ـ اگر اتفاق خاصی نیفتد.

پس از آن، سیگار سوم روشن می‌شود و گاهی به بخاری که از روی فنجان بلند می‌شود، نگاه می‌کنم. دود سیگار و بخار قهوه اندکی سرحالم می‌آورند. یکی‌دو جرعه می‌نوشم و معمولاً همان وقت‌هاست که تصمیم می‌گیرم روز را ادامه بدهم و سیگار بعدی را روشن می‌کنم؛ یعنی سیگار عذاب وجدان!

هرطور حساب می‌کنم، چند نخ سیگار برای شروع روز، اشتباه محض است. اصلاً سیگار کشیدن، بدترین کاری است که آدم می‌تواند با خودش بکند. این‌ها را به خودم می‌گویم و تصمیم می‌گیرم فردا، هرطور شده، از تعدادشان کم کنم.

و بعد، ناگهان می‌بینم روز آغاز شده است ـ خیلی ناگهانی. سررشتۀ یک فکر به فکری دیگر گره می‌خورد، چیزی در ذهنم شکل می‌گیرد و زندگی شروع می‌شود.

امروز با خودم می‌گفتم آدم باید همیشه ذهنش درگیر کاری باشد؛ اگر آن کار خلاقانه باشد، چه بهتر. کار کردن می‌تواند جای بسیاری از بیهودگی‌ها، افسردگی‌ها و افکار ناجور را بگیرد. بعد گفتم این حرف‌ها حالا برایت منطقی به نظر می‌رسد، وگرنه چند سال پیش اگر کسی چنین چیزی می‌گفت، احتمالاً با او سرشاخ می‌شدی! این عبور زمان و گذر از بسیاری رویدادها در زندگی است که تحملت را برای شنیدن چنین حرف‌هایی بالا برده؛ برای ایجاد عادت‌های تازه.

مثلاً همین یکی‌دو روز گذشته، تصمیم گرفته‌ام شب‌ها زودتر بخوابم تا صبح‌ها هم زودتر بیدار شوم. این‌طور، یک روز کامل را در اختیار داری؛ حتی گاهی پیش از آن‌که ظهر شود، بسیاری از کارهایت را انجام داده‌ای...

خب، دیگر بهتر است به‌جای وبلاگ‌نویسی بروم سراغ کارم؛ آیین صبحگاهی‌ام تمام شده است. لحظه‌هایی که گاه احساس می‌کنم زندگی، از لابه‌لای هزار جور مانع، خودش را بی‌پیرایه و تمیز نشان می‌دهد. لحظه‌هایی که گویی او را بهتر درک می‌کنم.

بازدید : 4
پنجشنبه 22 اسفند 1403 زمان : 6:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سیناپس

سیناپس

گفت: «نظرت دربارۀ امید و ناامیدی چیه؟»

گفتم: «نمی‌دونم!»

گفت: «بالاخره باید سمت یکی‌شون باشی.»

گفتم: «خیلی وقته این چیزها برام اهمیت نداره. راستش رو بخوای، اصلاً متوجه این مسائل نمی‌شم. نمی‌فهمم چطور یه آدم امیدواره و یه آدم دیگه ناامید. مگه اصلاً چیزی برای امید یا ناامیدی وجود داره؟»

اما حین گفتن این کلمات، انگار داشتم به روح خودم زخم می‌زدم. گویی دست می‌انداختم و از اعماق جانم کلمات را بیرون می‌کشیدم. هر واژه در گلویم به گدازه‌ای سوزان بدل می‌شد. چون مدت‌هاست که دیگر قادر به توضیح هیچ‌چیز نیستم. راستش را بخواهی، دیگر حتی نیازی به توضیح نمی‌بینم. آیا در پس این رفتار نوعی بیهودگی نهفته است؟ یک ملال عمیق از دانستن این‌که هر توضیحی چقدر می‌تواند بی‌فایده باشد؟ یا شاید هم به این خاطر که حتی حاضر نیستی برای لحظه‌ای از جهان خودت خارج شوی، همان جایی که دیگر نیازی به هیچ توضیحی نداری.

نمی‌دانم. گفتم که خیلی وقت است به این موضوعات فکر نمی‌کنم.

بازدید : 6
جمعه 2 اسفند 1403 زمان : 7:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سیناپس

آینه را برداشته‌ام و خودم را وادار به بازبینی می‌کنم. غرق شدن در مسائل دیگران، اغلب راهی برای گریز از خودمان است. در حقیقت، ما در حال فرار از خویش‌ایم. شاید به همین دلیل است که بعضی‌ها از خودشان عکس نمی‌گیرند یا فیلمی‌ضبط نمی‌کنند _ هراسی از نگریستن به خود، از مواجهه‌ای ناگزیر. لحظه‌ای که ناگهان با خودت روبه‌رو می‌شوی؛ همان کسی که سال‌ها از او گریخته‌ای. یا شاید هم کسی که تا توانسته‌ای به او جفا کرده‌ای. هرچه سختی و مشقت بوده، بر سرش آوار کرده‌ای، و حالا که او را، خسته و از رمق‌افتاده، می‌بینی، احساسی گنگ و نامفهوم سراپایت را فرامی‌گیرد. انگار تمامی‌گذشته، تمامی‌خاطرات، ناگهان در یک لحظه فشرده می‌شوند و به تو هجوم می‌آورند.

چه گذشته است! چه زود گذشته است! و به همان سرعت نیز خواهد گذشت ...

باید دست به کار شد. باید خودت را دوباره احضار کنی. باید بار دیگر به خودت بنگری. سرانجام، ناچاریم به چشمان ترس‌های‌مان زل بزنیم _ طلبکارانه. چراکه به‌خوبی دریافته‌ایم این ترس‌ها، عامل اصلی نرسیدن‌هاست.

بازدید : 47
دوشنبه 28 بهمن 1403 زمان : 23:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سیناپس

سیناپس

برخی خاطرات به گودال‌های عمیقی می‌مانند که پیش از رسیدن، باید از روی‌ آن‌ها پرید. رنج‌آورند، و شاید بتوانی برای چند لحظه به آن‌ها خیره شوی، اما تاب ماندن در برابرشان را نداری. چیزی برای دیدن هست، اما توانی برای دیدنش نیست. خاطراتی که شاید حتی در لحظۀ وقوع‌شان مصیب‌بار به نظر نمی‌آمده‌اند، اما چنان ردی بر تو گذاشته‌اند که یادآوری‌شان لرزه بر تنت می‌اندازد.

آیا می‌توانی این اتفاقات را به آنچه می‌خواستی تبدیل کنی؟ نیچه باور دارد که برای آری‌گویی به زندگی باید از همین سد سخت عبور کرد. باید آنچه رخ داده را درونی ساخت و به چیزی تبدیل کرد که گویی خود خواسته‌ایم. تنها آن‌گاه است که می‌توان بی‌‌پشیمانی، باقی زندگی را به میل خود پیش برد.

اما این‌ حرف‌ها فقط روی کاغذ شدنی به نظر می‌رسد. در واقعیت، مسئله شکل دیگری است. وقتی حتی سایه‌ای از یک خاطره قدیمی‌تنت را می‌لرزاند، چطور می‌توانی بگویی: «این همان چیزی بود که خودم می‌خواستم؟» چنین پذیرشی، نیرویی درونی و فوق‌العاده می‌طلبد که گویی فقط می‌تواند ذاتی باشد. نیچه می‌گوید برای این عبور باید دلیر بود، اما آیا این دلیری را می‌توان در خود پروراند، یا تنها برخی از ما با آن زاده شده‌ایم؟

بازدید : 67
جمعه 25 بهمن 1403 زمان : 21:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سیناپس

سیناپس

حالا چهل سالم است، و چهل سال یعنی یک عمر؛ یعنی عمیق‌ترین دوران پیری. زندگی بعد از چهل‌سالگی دیگر زشت است، مبتذل است، غیراخلاقی است! کسی که بیش از چهل سال زندگی کند _ حالا صادقانه و روراست بگویید _ او کیست؟ بگذارید من جواب بدهم: فقط احمق‌ها و رذل‌ها زندگی را ادامه می‌دهند. این را توی صورت هر پیرمردی خواهم گفت، به آن پیرانِ محترم، به آن پیرمردانِ مونقره‌ای و خوشبو! توی صورت تمام دنیا خواهم گفت!

حق دارم چنین بگویم، چون خودم تا شصت سالگی زندگی خواهم کرد... تا هفتاد سالگی هم زندگی خواهم کرد! حتی تا هشتاد سالگی!...

صبر کنید! بگذارید نفسم جا بیاید...

بازدید : 7
جمعه 18 بهمن 1403 زمان : 22:07
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سیناپس

سیناپس

آه، «همه آنچه را که به‌مثابه نور تصور می‌کنیم»، چراغی درخشان در سینمای مدرن که یک چیز را ثابت می‌کند: اگر موسیقی پس‌زمینه را حذف کنید، دیالوگ‌های درگیرکننده را کنار بگذارید و به‌جای احساسات واقعی، نماهای طولانی از هیچ ارائه دهید، منتقدان آن را «هنر» خواهند نامید. واقعاً کلاه از سر برمی‌داریم برای کارگردانی که ملال را با چنین دقتی بازتعریف کرده است.

داستان؟ اوه، صبر کنید _ داستانی هم وجود دارد؟ در جایی میان هوای آلودۀ بمبئی، قرار است با سه زن که زندگی‌شان را به کسل‌کننده‌ترین شکل ممکن سپری می‌کنند، ارتباط برقرار کنیم. نه درامی‌هست، نه تنشی، فقط رژه‌ای بی‌پایان از نگاه‌های پوچ، سکوت‌های معذب و مالیخولیای وجودی. مثل این است که دو ساعت به دیواری خیره شوید، با این تفاوت که دیوار گه‌گاه چیزی زیرلب دربارۀ شکنندگی زندگی زمزمه می‌کند.

و بیایید دربارۀ «طراحی صدا» صحبت کنیم. یا بهتر بگویم، نبود آن. اگر تا‌به‌حال کنجکاو بودید که تماشای فیلمی‌بدون حتی یک قطعه موسیقی انگیزشی، تنش‌زا یا حداقل اندکی جذاب چه حسی دارد _ تبریک می‌گویم، این فیلم دقیقاً همان را به شما ارائه می‌دهد. ظاهراً سکوت، سمفونیِ جدید است. چه نیازی به موسیقی است وقتی می‌توانیم از آوای دلنشین... قدم‌ها و پنکه‌های سقفی لذت ببریم؟

ریتم فیلم شاهکاری از یکنواختی است. زمان کِش می‌آید، کش می‌آید و تقریباً متوقف می‌شود. یک آزمون استقامت تمام‌عیار. هر صحنه، آرام و کش‌دار، تماشاگر را به چالش بیدار ماندن می‌کشاند. وقتی تیتراژ پایانی بالا می‌آید، احساس پیروزی ندارید، احساس رهایی می‌کنید.

و بااین‌‌حال، این فیلم در حال درو کردن نامزدی‌های جوایز مختلف است. ظاهراً هیئت‌های داوری علاقۀ خاصی به فیلم‌هایی دارند که محتوای واقعی را با تظاهر زیبایی‌شناختی جایگزین می‌کنند. این افراد دقیقاً چه کسانی هستند؟ و مهم‌تر از آن، چه چیزی مصرف می‌کنند؟ چون نامزدی «همه آنچه را که به‌مثابه نور تصور می‌کنیم» بیشتر به یک شوخی عملی شباهت دارد _ برای ما که فکر می‌کردیم سینما قرار است، نمی‌دانم، سرگرم‌کننده باشد؟

به آن‌هایی که این فیلم را «کاوشی لطیف در باب شرایط انسانی» یا «شعری تصویری بر پردۀ سینما» می‌نامند _ آفرین، خودتان را دست‌کم نگیرید. پادشاه حقیقتاً برهنه است، اما شما همه را قانع کرده‌اید که لباس فاخر به تن دارد.

در نهایت، اگر به دنبال بدترین فیلم سال _ یا شاید حتی دهه _ هستید، این همان است. بی‌روح، بی‌هیجان و به‌طرز دردناکی خسته‌کننده، «همه آنچه را که به‌مثابه نور تصور می‌کنیم» فقط یک فیلم نیست؛ آزمونی برای تاب‌آوری روح انسان است. شگفت‌انگیز. حقیقتاً، فوق‌العاده شگفت‌انگیز.

نویسنده:
Kranthi Kumar

بازدید : 26
جمعه 18 بهمن 1403 زمان : 21:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سیناپس

سیناپس

این فیلم درباره فقدان احساسات و عواطف است، درباره لحظات هولناکی که انسان‌ها هم‌دلی‌شان را نسبت به یکدیگر از دست می‌دهند یا این حس به انحراف کشیده می‌شود. در چنین جهانی، زندگی بدل به دوزخی می‌شود که فیلم، گوشه‌ای از آن را به تصویر می‌کشد.

اثری که ظرافت، دقت و نقاط قوت فراوانی دارد؛ از بازیگری تا صحنه‌پردازی و جذابیت‌های بصری، همه‌چیز در سطح یک تجربۀ ممتاز سینمایی است.

فیلم‌نامۀ آن نشان‌‌ می‌دهد که همیشه «دوختن کُت برای یک دکمه» بد نیست؛ اینجا شخصیتی به نام «داگمار» داریم، کاراکتری برگرفته از واقعیت که راز تکان‌دهنده‌اش در نقطه اوج و پایان فیلم آشکار می‌شود (دکمه)، و حالا برای رسیدن به این لحظه، قصه‌ای گیرا با محوریت «کارولین» نوشته می‌شود (کُت). موقعیت‌هایی که پیش‌تر بارها در فیلم‌های دیگر دیده‌ایم، این‌بار چنان دقیق و هنرمندانه کنار هم چیده شده‌اند که از یکدیگر آشنازدایی می‌کنند، مدام غافلگیرمان می‌کنند و ساختاری استوار می‌سازند. این فیلم بار دیگر یادآور می‌شود که چگونه یک قصۀ قوی و فیلم‌نامۀ حساب‌شده می‌تواند به گسترش و تأثیرگذاری بیشتر مضمون بینجامد و اثری چندلایه خلق کند.

برای مثال، من می‌گویم این فیلم درباره فقدان احساسات و عواطف است، اما مخاطبی دیگر لایه‌های متفاوتی از معنا را کشف و تفسیر خواهد کرد. تماشای این فیلم تجربه‌ای دشوار اما ارزشمند است که بیننده را عمیقاً تحت‌تأثیر قرار می‌دهد؛ بااین‌حال بهتر است پیش از تماشا، برای مواجهه با لحظات طاقت‌فرسا و تکان‌دهندۀ آن آماده باشید.

۷ از ۱۰.

بازدید : 36
چهارشنبه 16 بهمن 1403 زمان : 10:42
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سیناپس

سیناپس

مثل یکی از آن گره‌های شیطانی که هرچه بیشتر تقلا کنی، محکم‌تر می‌شود، فیلم دختر و سوزن ساخته مگنوس فون هورن، که در بخش رقابتی جشنواره کن حضور دارد، به اوجی ویرانگر می‌رسد، چنان که گویی زه یک پیانو را تا حد گسستن کشیده باشند .

بازیگر دانمارکی، ویک کارمن سونه ( تعطیلات، سرزمین خد ا) ، نقش کارولینه را با ظرافتی چندلایه و کمینه‌گرا ایفا می‌کند؛ خیاطی آسیب‌پذیر اما مقاوم که در کپنهاگ پس از جنگ جهانی اول، در دهه ۱۹۲۰ ، تنها و درمانده می‌شود. وقتی معشوق ثروتمندش (یواکیم فیِلستروپ) او را باردار کرده اما حاضر به ازدواج با او نمی‌شود، کارولینه تنها دو راه پیش رو دارد: یا با یک میل‌بافتنی در وان حمام نوزاد خود را سقط کند، یا آن را به داگمار (ترینه دیرهولم)، زنی شوم که صاحب یک آبنبات‌فروشی است و در خفا یک آژانس غیرقانونی فرزندخواندگی را اداره می‌کند، بسپارد. این فیلم که توسط فیلمبردار مستعد، میخال دیمِک ( درد واقعی، ای‌ا و) ، با فرمت دیجیتال، سیاه و سفید و در نسبت تصویری ۳:۲ فیلم‌برداری شده، حس عکسی عتیقه را دارد؛ فضایی خلسه‌آور و ساکن که سینمادوستان را مجذوب خود می‌کند، اما به دلیل تلخی موضوع ممکن است از نظر تجاری موفقیت‌آمیز نباشد .

دست‌کم در دانمارک، که داستان واقعی الهام‌بخش این فیلم معروف است، توجه عمومی‌را جلب خواهد کرد. اما دختر و سوزن می‌تواند مخاطبان گسترده‌تری را نیز تحت‌تأثیر قرار دهد، چراکه مسئله اصلی فیلم گزینه‌های محدود زنان در مواجهه با بارداری‌های ناخواسته همچنان موضوعی داغ و بحث‌برانگیز است. این مسئله در حال حاضر از همیشه به‌روزتر به نظر می‌رسد، به‌ویژه پس از آنکه برخی کشورهای اروپایی (مانند ایرلند و فرانسه) حق انتخاب را در قانون اساسی خود گنجانده‌اند.

کارگردانان دیگر شاید این فرصت را غنیمت می‌شمردند تا از بُعد جنایت واقعی فیلم نهایت استفاده را ببرند و روایت را از نگاه شخصیت دیگری دنبال کنند. اما فون هورن، که در فیلم پیشین خود عرق نیز بر زنی جوان که در آستانه فروپاشی است تمرکز داشت، قهرمانی انتخاب کرده که در عین آشفتگی، قابل همذات‌پنداری است. در فیلمنامه‌ای که فون هورن و لاین لانگبک به نگارش درآورده‌اند، کارولینه به‌آسانی می‌توانست شخصیتی غیردوست‌داشتنی و حتی سرد جلوه کند، اما بازی سونه این توازن را برقرار می‌کند؛ او معصومیت کودکانه، حسی ملموس از سرزندگی و میل به اعتماد کردن را در کارولینه برجسته می‌سازد ویژگی‌ای که در نهایت به سقوطش می‌انجامد. سونه حتی از لحاظ فیزیکی همچون یک نوجوان به نظر می‌رسد: اندامی‌ظریف و لباسی که با سلیقه‌ای کودکانه و تصادفی ترکیب شده، گویی عروسکی که لباس‌هایش را سرهم کرده باشند. با این حال، نوعی سرسختی در او وجود دارد، قدرتی درونی که علی‌رغم تمام ضعف‌هایش، او را شایسته تحسین می‌کند .

این قدرت درونی در صحنه‌های آغازین مشهود است، هنگامی‌که کارولینه با صاحبخانه‌اش بگومگو می‌کند؛ کسی که دیگر نمی‌تواند او را در خانه نگه دارد، چراکه هفته‌ها اجاره عقب‌افتاده دارد. مشخص است که کارولینه مدتی است از نظر مالی در تنگنا قرار دارد. اگرچه او در یک کارگاه پوشاک کار می‌کند و یونیفورم می‌دوزد (علاقه‌مندان به صنایع‌دستی و ماشین‌های دوخت قدیمی‌از دیدن کارگرانی که پشت چرخ‌خیاطی‌های دستی ایستاده‌اند و کار می‌کنند لذت خواهند برد)، اما شوهرش، پیتر، که برای جنگیدن در کنار متفقین رفته بود، ماه‌هاست که هیچ خبری از خود نداده است. کارولینه گمان می‌کند او مرده، اما بدون گواهی فوت نمی‌تواند از مستمری بیوه‌ها بهره‌مند شود. در تلاش برای نجات خود، به دفتر یورگن، صاحب کارخانه، می‌رود و این وارث جوان و خوش‌چهره به او دل می‌بندد و دستمزدش را افزایش می‌دهد به اندازه‌ای که بتواند اجاره‌خانه محقر و کثیفش را بپردازد .

جالب آنکه فیلم، با استفاده از لوکیشن‌هایی در لهستان و شهر گوتنبرگ در سوئد، فضای شهری آلوده و واقعی‌ای را خلق کرده است: خیابان‌های پیچ‌درپیچ سنگ‌فرش‌شده، دیوارهایی با رنگ‌های پوسته‌پوسته، و دروازه‌های کارخانه‌هایی که یادآور نخستین فیلم‌های برادران لومیر هستند .

همزمان با اینکه کارولینه متوجه بارداری‌اش می‌شود و امید دارد که یورگن با او ازدواج کند، همسر واقعی‌اش، پیتر (بشیر زچیری)، ناگهان از ناکجاآباد سر می‌رسد _ تقریباً غیرقابل‌شناسایی به دلیل زخم‌های وحشتناکی که صورتش را پوشانده و با ماسکی سفارشی آن‌ها را پنهان می‌کند. کارولینه که نگران است حضور پیتر آینده‌اش با یورگن را خراب کند و از اینکه او هرگز به او اطلاع نداده که هنوز زنده است، خشمگین است، او را از خود می‌راند. اما همه‌چیز زمانی به بیراهه می‌رود که مادر متکبر و اشرافی یورگن (بندیکته‌هانسن) ازدواج را برهم می‌زند، و کارولینه را در برابر انتخابی سهمگین قرار می‌دهد: سوزن بافندگی یا زایمان فرزندی نامشروع .

فیلمنامه، هر گام را به‌گونه‌ای ترسیم می‌کند که اجتناب‌ناپذیر به نظر برسد، اما همچنان تعلیق کافی را حفظ می‌کند تا مخاطب برای ادامه فیلم کنجکاو باشد. بااین‌حال، نکته مهم این است که در نیمه دوم فیلم، کارولینه در دام دگمار اووربای (با بازی توانمند ستاره دانمارکی ترین دیورهولم) گرفتار می‌شود _ زنی که فون هورن به طرز هولناکی اما کاملاً دقیق در یادداشت‌های مطبوعاتی فیلم، او را با جادوگران قصه‌های پریان مقایسه می‌کند. دگمار که همیشه همراه دختر هفت‌ساله و موطلایی‌اش، ارنا (آوو ناکس مارتین)، دیده می‌شود، در ابتدا به نظر می‌رسد که برای کارولینه یک نجات‌بخش است. تماشاگرانی که با داستان واقعی آشنا نیستند، ممکن است او را در آغاز همان زنان نجیب و مهربانی ببینند که در چنین روایت‌هایی به دختران جوان گرفتار کمک می‌کنند. اما هشدار: او چنین کسی نیست .

تدوین متوازن آگنیشکا گلینسکا و تسلط فون هورن بر روایت، به‌طرزی استادانه، داستان را به سوی اوج وحشتش هدایت می‌کند. مانند یک افسانه، فاش شدن حقیقت در انتها هم غیرمنتظره است و هم از پیش آشکار شدن. نقش دیورهولم در حفظ تعلیق را نباید دست‌کم گرفت. دگمار، در عین جذابیت، بی‌رحم است _ زنی که آشکارا زخم‌هایی از گذشته دارد و چهرۀ دلپذیر و مادرانه‌اش ماسکی است که در پس آن، هیولایی پنهان شده است. نکته جالب اینجاست که انعکاس متقابل او در روایت، یعنی پیتر _ که درنهایت به یکی از موجودات عجیب سیرک بدل می‌شود _ تنها شخصیت کاملاً شریف و بی‌گناه داستان است، که نوعی تعادل روایی واضح اما شاید اندکی بیش‌ازحد مستقیم را ایجاد می‌کند .

همه‌چیز می‌توانست بیش از حد واقعی و طاقت‌فرسا باشد، اگر پایان داستان خوشبختانه با روزنه‌ای از امید همراه نبود. بدترین شخصیت‌ها تاوان گناهانشان را پس می‌دهند و خوبان فرصتی دوباره می‌یابند. بی‌تردید، این پایانی شبیه افسانه‌هاست، اما از آن دست که این روزها بیش از همیشه به آن نیاز داریم .

منبع: لزلی فلپرین

The Hollywood Reporter

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 6
  • بازدید ماه : 4
  • بازدید سال : 778
  • بازدید کلی : 794
  • کدهای اختصاصی